دله می پیچه

ساخت وبلاگ
ممنون از دوستانی که چه خصوصی و چه عمومی به من لطف داشتند درباره پست قبل" این روزا بیشتر رو حالت تحقیرم و فشار پایین و سرگیجه اینکه همه نگرانی من رو نسبت به اوین افتادن علی عشق یه طرفه و ذلالت تعبیر می کنن و من رو تحقیر می کنن و بهم حس ذلیل بودن می دن از هرچیزی بیشتر خودمو اذیت می کنه. نمی دونم واقعا اونا درست فکر می کنن که فکر می کنن من هنوز عاشق علیم و خودمو دارم با این نگرانی های بیجا کوچیک می کنم یا خودم درست فکر می کنم که فقط چون روزای فوق العاده خوب و زیادی باهاش داشتم اینطوریه که انقدر دل نگران و افسرده شدم به خاطر زندان بودنش برام مهم نیس در هر صورت . چون دلایل خیلی موجهی برای خودم دارم که حتی علی هم دیگه اون مرد ایده آل من نیست. مرد ایده آل من انقدر سطحی نیست . کسی که خواهرش میاد میگه برادر من قهرمان وطنه در حالیکه برادرش برای هیچ و پوچ برای چیزی که می دونستیم غایتی نداره داره زجر می کشه  همیشه تجربه نشون داده من فقط جذب کسایی می شم و کسایی برای من همیشه تو قلب و روحم می مونن که با عوام مردم فرق داشته باشن و از خودم بالا تر ببینمشون.  3 سال پیش علی از من بالا تر بود و من مسحور اون شدم . ولی الان علی در سطح من نیست. ولی اینکه در سطح من نیست نشان غرور یا اینکه سطحش پایین تر هست نیست بلکه فقط راهمون ،تفکرمون و اخلاق و راه زندگیمون کلا متفاوت شده. و همین باعث میشه که فقط اون ش دله می پیچه...ادامه مطلب
ما را در سایت دله می پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : savam بازدید : 72 تاريخ : چهارشنبه 20 دی 1396 ساعت: 2:10

اتاق سرد بود و پت پت بخاری هیزمی نشان از لحظات آخر عمرش می داد . سرم سنگین بود . عقب نشستم از جمع آنقدر گرم صحبت شده بودند  که متوجه من نشدند روی مبل تشستم سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشم هایم را بستم    انگشتانش موهایم را فتح کرد، روی گردنم لیز خورد ، سرم را بالا آورد و بازویش را تکیه گردنم کرد. همچنان بی تفاوت چشمانم بسته بود .  +شب سرد میشه ، نمی خواین برید هیزم بشکنید ؟ گویی صدایم را نشنید.  زمزمه کرد : × "ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم" لبخند روی لب هایم به بزرگ ترین حالت ممکن شد و چشمام هایم را باز کردم نگاهش کردم و خندید برای من.. از آن خنده ها که بعد قرار بود صدایش خش دار تر از همیشه شود . . . لیوان شراب را زمین گذاشت و سیگار را روی لبانش  پک محکمی زد و سرش را برگرداند و دود را پف  کرد. "یا جام باده یا قصه کوتاه من رند و عاشق در موسم گل آن گاه توبه استغفرالله" ---- +چی شد؟ تعبیرشو بخون ببینم چیه دوباره نگاهی به کاغذ فال می اندازم و تعبیر آن را بلند بلند می خوانم ناخودآگاه دوباره به روزهای گذشته پرت می شوم، مختصات چهره اش را بررسی می کنم . چشم های خواب آلودش را مجسم می کنم .  چشم های اشک آلودم را باز و بسته می کنم . برای رویایم در رویا می خوانم : کجا توانمت انکار دوستی کردنکه آب دیده گواهی دهد به اقرار.. + نوشته شده در  پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۶ساعت 20:23  توسط مهربان  |  دله می پیچه...ادامه مطلب
ما را در سایت دله می پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : savam بازدید : 57 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 2:53

  صدای سوت درون گوشم پیچید. سرم را برگرداندم، موهایم را از کنار صورتم کنار کشیدم و سرما لختی گردنم را نشانه گرفتن و خونم را قطره قطره به دانه دانه ی برف تبدیل کرد. صدای سوت همچنان مرا از درون احاطه کرده بود . تا چشم سوی دیدن داشت برف بود و برف.. قدمی برداشتم و صدای در هم فرو رفتن برف تازه زیر پایم را در همهمه سوت حس کردم . راه زیادی آمده ام.. پایم از راه زیاد بی جان شده باشد یا از سرما و یخبندان فرقی ندارد . من نخواهم رسید. به دوردست ها که می اندیشم.. به روز های رفته .‌ راه می بینم و راه .. آن روز ها که هنوز سرما و یخ احاطه نکرده بود پیرامون را.. پائیز را می بینم.. پائیزی که در او عاشق شدم پائیزی که در او گرم شدم، پائیزی که در او متولد شدم.. تابستان را که به یاد می آورم داغی خاطرات عرق سرد بر پیشانیم می چکاند، تابستان داغی که محبوب رفت، تابستان داغی که پدر رفت، تابستان داغی که مادر پیر شد.. تابستان در داغی فرویم برد و چشم که باز کردم، برف بود و برف ، دیگر محبوبی نگزیدم و دیگر محبوبی به یادم نیامد،،، دستم را که به سینه فشار دادم صدای درهم فشرده شدن برف تازه را شنیدم، اشک ریختم و شبنم یخ زده ای گونه های سرخ شده از سرما را فتح کرد . دیگر پدری نداشتم، هرجا را جست و جو کردم از او صدایی نشنیدم ... مردم چشمم که لیز خورد با شبنم های یخ زده بیرون پرید از روی برف تازه برداشتم و در او سیاهی ن دله می پیچه...ادامه مطلب
ما را در سایت دله می پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : savam بازدید : 109 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1396 ساعت: 2:53

گیج خواب بودم و چشم هایم به زور باز مانده بود. در حرکت پاهایم و قدم زدنم حرکاتی بود که نشان می داد حتی ماهیچه های بدنم هم خواب آلودند بوی تند عطر کاپیتان بلک در دماغم پیچید، گوشه ای نشستم و در سکوت توجهم به خس خس گلویم در زمان نفس کشیدن خودم جلب شد . چشم هایم بر روی هم رفت و باز شد  تو بودی ، می خندیدی، لبخند پر از خجالتی تحویلت دادم و خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم بروی. به اطرافم نگاه کردم. بابا با همان چهره ی درهم را دیدم. خواستم چیزی بگویم، ترسیدم عکس العمل بعدی را تاب نیاورم کسی نبود جز ما، در کویری برف آلود مانده ام، با تو، با بابا، صدای نعره باد که می وزد صدای شیون و زاری به نظرم می آید، حتی می توانم قسم بخورم نام خود را در میان ناله های رعدآسای آسمان شنیدم. نفسم تنگ تر و تنگ تر می شود و می خواهم بگویم ..  عرق را از پیشانیم پاک می کنم ، به صفحه نمایشگر اسانسور خیره می شوم که بر روی علامت زیر زمین ثابت مانده است. به گوشه آسانسور پناه می برم و خود را در آغوش کنج آسانسور می اندازم می خواهم درخواست کمک کنم.. بلافاصله فکر می کنم صدای بلندم باعث می شود طناب اسانسور پاره شود و در حالیکه بتن های سنگین بر روی او می ریزد و فلز سخت آن را مانند موم مچاله می کند و به گردنم می رسد چه حسی دارم؟ می توانم بگویم؟ نفس تنگی امانم را بریده است  استخوان آرنجم که پوست سفیدم را فتح کرده و متعجبانه با دله می پیچه...ادامه مطلب
ما را در سایت دله می پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : savam بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1396 ساعت: 22:19

یه حسی دارم به این طریق که احساس گناه درباره همه اطرافیانم دارم احساس اینکه برای همه کم گذاشتم ظهر خوابم برد و وقتی بیدار شدم خونه تنها بودم ،تو راهرو یه صدایی اومد رفتم درو باز کردم با یه مرد افغانی روبرو شدم ترسیدم سریع درو بستم یه چیز وااااااقعا احمقانه روحم رو داشت می خورد. اینکه نکنه مامان منو ترک کرده. درحالیکه این اتفاق هیچ وقت نیوفتاده.تو همین فکرا بودم ک احساس کردم مرگ بابا تقصیر من بوده . صداشو به وضوح می شنیدم ک می گف می خواستم زنده بمونم .کمکم نکردی.دستامو ول کردی. تن و بدنم شروع به لرزیدن کرده بود و عرق سرد رو رو پوستم حس می کردم .به این فک کردم که دیروز به نسترن گفتم نیا خونمون وقت ندارم و احساس عذاب وجدان از درون داشت من رو خفه می کرد . تو اتاق می چرخیدم که یهو چشمم به آینه افتاد و از شدت چاقی گوشتای روهم افتاده روی تنم داشت منو تو خودش حل می کرد و اینکه من چقدر چاقم داشت دیوونم می کرد .درو زدن تو چشمی که نگاه کردم مامانو دیدم تو راهرو با چادر گلی درو باز کردم گفت این وسایلو وانت اورده بود با سهیل و کارگر داشتیم میوردیم تو کی بیدار شدی . یهو نشستم زمین یه مایع سیاهی از بدنم خارج شد و بعد ناپدید شد رو فرشا . بوی تعفن می داد . بوی لباس دودی . دود اتیش ماریجوانا عرق . . ‌. دله می پیچه...ادامه مطلب
ما را در سایت دله می پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : savam بازدید : 80 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1396 ساعت: 22:19

هفته هایی که دچار روزمرگی شرکت و خونه می شم بیشتر از هر وقتی به این فکر می کنم گذشتم چطور بود؟ گذشتم رو مرور می کنم. خیلی خنده داره ولی همیشه به خاطرات خوردنم می رسم :)) هیچ کس هیچ وقت نمی فهمه من اگر یک لحظه نخوام جلوی چاق بودنمو بگیرم می تونم جوری به غذا ها عشق بورزم که هیچ کس نه دیده نه شنیده :)) و بعد ناراحت کنندس که دیگه مثل قبل انقدر عاشق غذا نیستم. یاد اولین بار که با تینا رفتیم پاستا الفردو خوردیم تو سمنان افتادم. اونقدر تینا رو حافظ خودم می دیدم که از هیچی ترس نداشتم. اون تمام جزوه هارو بهم یاد میداد بهم جلو چشم استادا تقلب می رسوند. برام رژیم در نظر گرفته بود و خودشو فدا کرده بود که به من صدمه ای نرسه.. حتی گناهای سه تامونو به گردن گرفت و از خوابگاه رفت.هیچ وقت هیچ وقت نتونستم دیگه اون طعم رو تو پاستا بچشم یا یاد اون روز که از صبحش هیچی نخورده بودم و فاز الکی غم و قهر گرفته بودم و نسترنم مثل همیشه رفتار منو می کرد. بعد یه ماهیتابه مرغ رو گذاشتم جلوم و نسترنم مثل همیشه که رفتار منو دقیقا اجرا می کنه اومد نشست عین گاو خوردیم و بچه ها هار هار بهمون می خندیدن... هیچ وقت دیگه طعم اون غذا رو نچشیدم یاد روزی که با افسانه از کارآموزی هنرستان پیچوندیم و رفتیم هات داگ خوران یه ساندویچی گرفتیم که اوقنندر بزرگ بود که من 1/3 رو خوردم و چقدددر اون پیچش و همه چی خوب بود! چند وقت پیش با دله می پیچه...ادامه مطلب
ما را در سایت دله می پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : savam بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1396 ساعت: 22:19

.
چقدر ناچیزم. من اینجا چه می‌کنم؟ در اینجا، من در دنیا چه می‌کنم؟ اشک می‌آمد. نمی‌توانستم به چشم‌هایم دست بکشم‌. کاش میشد آدم در ذهن خودش هم حرف نزند. به هیچ چیز فکر نکند. به اینکه دارد فکر نمی‌کند هم فکر نکند و چشم برای چند دقیقه نبیند. ندیدن را هم نبیند. حتی سیاهی را هم نبیند. آدم بمیرد.
#معین_دهاز

از یک داستان کوتاه به نامِ #او_اسمی_ندارد

دله می پیچه...
ما را در سایت دله می پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : savam بازدید : 74 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1396 ساعت: 22:19

فقط اونقدر دلم گرفته که حتی رمقی برای نوشتن ندارم.  دوست داشتم یه کم این زندگی بر وفق مراد تر بود. الانم خوبه. ننه گلی هست ، سعیده هست، مهندس، دایی، برادرنگون بخت نسترن، ستاره خیلیا هستن .ولی کاش خیلیای دیگه بودن. کاش خیلیای دیگه نبودن کاش بابا بود، بدون اونهمه تلخی و بدبختی بود.. کاش مجبور نبودم خداحافظی کنم. دیگه حتی سعی نمی کنم یاد بگیرم. من هیچ وقت نمی تونم یاد بگیرم هرکسی یه روز میاد و یه روز میره. من برای همه عمرم حسرت آدمایی رو می خورم که می شد باشن ولی نیستن. یه بار علی بهم گفت سحر تو ضربه های بدی می خوری تو زندگی، تو اگه نتونی با این کنار بیای که یه روز بالاخره هرکسی میره و هیچ کس موندنی نیست تنبیه هایی به قیمت های گزاف میشی.. خیلیای دیگه هم گفتن.. ولی من هیچ وقت نتونستم.. عصبانیم عصبانیم.  دوست دارم تف بندازم تو صورت علی و بهش ثابت کنم اینطوری نبود. ابن حجم از غم از پریروز شروع شد . وقتی طی اتفاقاتی من یه لحظه نگاه کردم و دیدم من هیچ مردی ندارم! پدرم منو با بی رحمی تمام تنها گذاشت و هییییییچ وقت هییییییییچ وقت نخواست پشت و پناه من باشه .. برادرام من یه دختر که تازه باباشو از دست داده به حال خودش رها کردن و ذره ای ارزش براشون نخواهم داشت تا وفتی باز بهم نیاز داشته باشن یا عین بابا زیر خاک باشم.. حتی هیچ پسری ، برای من تکیه گاه نبود هیچ وقت... هیچ وقت هیچ کس نبود که من همه دله می پیچه...ادامه مطلب
ما را در سایت دله می پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : savam بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1396 ساعت: 22:19

کتاب جدیدی که دستم گرفتم رو به مقدار زمانی که با علی رو دیدم بهم پیشنهاد می داد این کتاب رو بخونم و من هر دفعه به یه وقت دیگه موکول می کردم همیشه دوست داشتم بدونم علی تو این کتاب چی دیده من همیشه دوست داشتم درون علیو بدونم  دوست داشتم از چشمای اون ببینم از احساس اون احساس کنم علی واسه من رازی جذاب بود واسم چیزی بود که می دونستم با تمام نظریه های زندگی کشکی و شخمی واقعی مغایرت داره اون برام یه چیز نزدیک به کمال بود  نزدیک به کمال بودن یه چیز تقریبا محاله تو عقاید من  ولی علی اینطور بود اون یه دروغگوی ماهر. یه سخنور ماهر بود دروغگوا هیچ وقت برام چیز مهمی نبودن قبل از علی، برام اهمیتی نداشت هیچ وقت شاید .. شاید منم این رفتارو نهی می کردم ولی خودمو بخاطر دروغ جر وا جر نمی کردم ولی علی طوری دروغ می گفت که تا وقتی خودش نمی خواست من متوجه نمی شدم و در عین حال برام چیزی بود که هیچ وقت.. هیچ وقت نشد که پیش خودم بگم این آدم چقدر از من دوره و من درکش نمی کنم! شاید حتی از دید اون یه روزی من درکش نکردم ولی خودم ابدا این فکرو نمی کردم و نمی کنم حتی گاهی تو روز تصویرشو می بینم توذهنم . انگشتای استخونی و کج و معوجشو که تو سکوت صفحه تلگرام رو بالا پایین می کنه و رو عکسم ضربه می زنه و بزرگش می کنه و نگاهش می کنه و فکر می کنه سحر واقعا هنوز پیام نداده؟ زیرلب سعیدرو مسخره می کنه با حرص و می ره سیگار دله می پیچه...ادامه مطلب
ما را در سایت دله می پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : savam بازدید : 70 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 0:39

امروز داشتم برای پست.. دیروز این یه نیم جمله بالا رو تایپ کرده بودم و رفته بودم سراغ یه ایمیل و اتفاقی پیش اومد که مهندس روی سیستمم ریموت زد و خب وقتی مرورگرو اورد بالا تا یه سایتی رو باز کنه این صفحه بالا بود ولی من سریع تب رو عوض کردم.حالا با این اوصاف که مهندس ادم زرنگیه باید ادرسو عوض کنم؟ اخه اون یه جوریه که زیاد کنجکاو نیست. یعنی میاد اینجارو نگاه کنه؟  البته دربارش بد که ننوشتم همش تحسین و تمجیده ولی خب خدایی ضایس ببینه من همونیم که حتی با مامانمم جمع صحبت می کنم بعد اینجا چه حرفای رکیکی می زنم دیگه!! :)) موندم حالا عوض کنم یا نه آی دلم درد می کنه لعنتی:(  امروز یه تصمیمی گرفتم! می خوام برم لیزر صورت و از شر این موهای حرومزااااااااااااااااااااااااااده خلاص شم واسه همیشه . امیدوارم مثل تور و سفر با رفیقا و تئاتر و کنسرت و رابطه مناسب و ادم وار با پسرا و رژیم و مدرک گرفتن و باشگاه رفتن و باقی سهل انگاریام نمونه رو زمین ... که می مونه از بس من گشاد و تک بعدیم ! ایش چهارشنبه، پنجشنبه جمعه! سه روزشم تو خونه باید باشم نه پسری. نه سفری. نه حتی جنگولکی :(( پیر شدم.. دله می پیچه...ادامه مطلب
ما را در سایت دله می پیچه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : savam بازدید : 89 تاريخ : شنبه 25 آذر 1396 ساعت: 9:08